سالها ميگذرد از آن روز كه مردم صبح زود با شور و هيجان ،

گل بدست چشم به انتهاي خيابان دوخته بودند

 و انتظار ميكشيدند.
قرار بود آن ماه مهربان بر كوچه پس كوچه هاي شهر بتابد

و نور خورشيد را در دلهاي عاشقان ولايت منعكس كند.
هوا بس دل انگيز بود

 و اشتياق در چشمهاي منتظران موج ميزد.
دقايق چه سنگين ميگذشت...

انتظار طولاني شده بود
امدنش که به درازا كشيد خستگي عده اي را از پاي در اورد.
گوشه كناري يافتند و از صف اول دور شدند
نشستند تا استراحتي كنند.
درست همان لحظه غفلت آن محبوب رخ نمود

و با فاصله نيم متري از مقابل چشمانم عبور كرد

 و انگار نور تابيد بر عرصه جانم
آنهايي كه نشسته بودند لحظه طلوع را از دست دادند

 و حسرت به دل ماندند هر قدر دويدند نرسيدند.
و من دانستم كه انتظار يك آن غفلت بردار نيست.


يك چشم زدن غافل از آن ماه نباشيد
شايد كه نگاهي كند آگاه نباشيد


اي خورشيد در پس ابر مباد يك دم غافل از تومهربان بنشينيم