غروب
غروب خورشید یعنی خداحافظی اون برای یک شب
غروب خورشید یعنی خداحافظی اون برای یک شب
بنامش در پناهش
شاید همه ما توی روزمرگی زندگی هر کدوم به سبک خودمون گیر کردیم....
شاید حوصله مون سر رفته از این تکرار...
شاید هم هنوز نمیدونیم چقدر گرفتار روزمرگی هستیم.
هر روز دلمون میگیره و وقتی به مشکلی بر میخوریم دیگه دنیا توی چشم ما به اخرش میرسه.
خوب این چیزها توی زندگی همه ما هست.کیه که بگه هیچ مشکلی نداره یا هیچوقت دلش نگرفته؟
کیه که گاهی خسته نشه از این دویدنها ی یک نفس هر روزه ؟
اما خوب مساله اینجاست که نمیشه از زندگی فرار کرد.باید اینو دونست که زندگی با تمام سختیهاش قشنگیهای زیادی هم داره.
درسته که ما زنده ایم وباید زندگی کنیم امامیشه این دوره زندگی زمینی که یه جورایی نادانسته و ناخواسته جلوی روی ما قرار گرفته رو خوب سپری کنیم
تا در نهایت از توش بتونیم یه چیز بدرد بخوری برای خودمون در بیاریم.
از این تکرار امدنها و رفتنهای شب و روز ملول نشیم و بدونیم اینها شگفت انگیز ترین اتفاقات زندگی ما هستند.ولی چون مکرر پشت سر هم میان ومثل همیشه عمرمون با طی شدن زمان معینی میرن
برامون عادی شدن در حالی که هیچ کس تضمینی نداده برای امدن دوبارشون.اگه یه شب بخوابیم و صبح نشه چه اتفاقی میفته؟یقه کی رو میشه گرفت؟چجوری میشه زندگی کرد؟اصلا
ایا میشه بدون خورشید زندگی کرد؟
خورشید جزو بی نهایت چیز اطراف ماست که بهش هیچ توجهی نداریم.یکم دربارش فکر کنیم.بنظرتون خورشید چه نقشی توی زندگی ما داره؟همین روزهایی که ازش شاکی هستیم وازشون سیر میشیم
علت امدن هربارشون همین خورشیده.بیایید به چیزهای دورو برمون مفهوم بدیم اینطوری از روزمرگی هم در میاییم.
بازم در این باره حرف میزنیم...
بنامش درپناهش
از کوتاهی دست خویش سخن بگویم یا از بلندی مقام تو
از کمی اندوخته هایم سخن بگویم یا از عظمت اشتیاق تو
میخواهم بگویم دوستت دارم اما می اندیشم
این که من دارم حس دوست داشتن اگر بود،
لحظه ای دور از تو نبودم.
وقتی تمام خاطرات رفته را مرور میکنم
در هر جایش نشانی از تو میبینم
اما وقتی به تو نگاه میکنم
خویش را در هیچ جایگاهی نمیبینم الا نیاز.
بگو با خود چه کنم که
اینسان میان من و خواسته هایم فاصله هاست؟
خسته ام از خوب نبودن.
خسته ام از بد نمودن.
وقتی هوای دلم تنهایی بود
و اسمان نگاهم بارانی
تورا ندیدم و زمین خوردم.
فکر میکردم تنهایم اما تو بودی
و هوای دلم را داشتی و من ندیدم.
چشمم اشک ریزان به اسمان بود
و تو خیلی وقت بود که در کنارم بودی
و کور بودم از دیدارت.
حال بگو سزای چون منی چیست؟
کاش از خویش دور میشدم و در تو گم میگشتم.
از فرع میگذشتم و به اصل میرسیدم.
دلم گرفته از غربت
تا چند اسیر دست امروز و فردا
واینچنین بیخبر
دلم تولدی از نو میخواهد
در دیاری خالی از من و سرشار از تو.