پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنيست.
بنامش در پناهش
يك روز غروب وقتي خورشيد ديگر رمقي برايش نمانده بود
چشمانم را به افق دوخته بودم تا
نظاره گر بدرود آن روز خورشيد باشم
نسيم ملايمي ميوزيد ،
كه گويي در عمق جانم نفوذ ميكرد.
آن چهره در نقاب كشيدن آفتاب
در آن روز چندان براي من عادي بنظر نميرسيد
انگار چيزي در اعماق وجودم سوال ميشد
نميدانستم چه
با دقت در حال نگاه كردن بودم .
زمان برايم ملموس بنظر ميرسيد وقتي
ذره ذره خورشيد پايين و پايين تر ميرفت.
پرنده ها در اسمان، آنجا در تلاقي غروب،
شادمانه در پرواز بودند.
چه زيبا اوج ميگرفتند وروي هوا ميلغزيدند
بال ميزدند و همه غروب زير پرهايشان ميدرخشيد
انگار سر سره بازي ميكردند در آسمان.
با خودم فكر ميكردم كه
چه كسي با دستاني ناديدني مانع سقوط آنها ميشود؟
چه كسي آنقدر محكم نگه شان داشته كه
مطمئن و آرام
بدون اندك ترس و وحشتي از افتادن،
مشغول پرواز شده اند؟
********************
نگاه كن به آسمان
نمينگري چگونه فضاي بالاي سرت را آهسته ميشكافند و
پيش ميروند ؟
او لم يـروا الى الطـيـر فـوقـهـم صـافـات و يقبضن
ما يمسكهن الا الرحمن انه بـكـل شـى ء بصير
سوره مباركه ملك ايه 19
آيا به پرندگاني كه بالاي سرشان هست
و گاه بالهاي خود را گسترده و گاه جمع ميكنند نگاه نكردند؟
چه كسي آنها را نگه ميدارد
جز خداوند رحمان،
او به همه چيز بيناست.