بنامش درپناهش

از کوتاهی دست خویش سخن بگویم یا از بلندی مقام تو

از کمی اندوخته هایم سخن بگویم یا از عظمت اشتیاق تو

میخواهم بگویم دوستت دارم اما می اندیشم

این که من دارم حس دوست داشتن اگر بود،

 لحظه ای دور از تو نبودم.

وقتی تمام خاطرات رفته را مرور میکنم

در هر جایش نشانی از تو میبینم

 اما وقتی به تو نگاه میکنم

خویش را در هیچ جایگاهی نمیبینم الا نیاز.

بگو با خود چه کنم که

 اینسان میان من و خواسته هایم فاصله هاست؟

خسته ام از خوب نبودن.

خسته ام از بد نمودن.

وقتی هوای دلم تنهایی بود

و اسمان نگاهم بارانی

تورا ندیدم و زمین خوردم.

فکر میکردم تنهایم اما تو بودی

و هوای دلم را داشتی و من ندیدم.

چشمم اشک ریزان به اسمان بود

و تو خیلی وقت بود که در کنارم بودی

 و کور بودم از دیدارت.

حال بگو سزای چون منی چیست؟

کاش از خویش دور میشدم و در تو گم میگشتم.

از فرع میگذشتم و به اصل میرسیدم.

دلم گرفته از غربت

تا چند اسیر دست امروز و فردا

واینچنین بیخبر

دلم تولدی از نو میخواهد

در دیاری خالی از من و سرشار از تو.