بنامش در پناهش

 

شب از نیمه گذشته بود...

این شب با همه شبها فرق داشت.

چون بر خلاف بقیه شبها که بسیاری از چشمها خواب بودند

و فقط انگشت شماری بیدار،

این شب بسیاری از چشمها بیدار بودند و فقط اندکی در خواب.

دلم هوای افتتاح کرده بود.

خوب اسمش را افتتاح گذاشتند

چون دریچه های نور را به قلبها باز میکند این دعا.

کلمات ر ابا زبان نمیشد خواند

این دل بود که کلمه به کلمه معنی میکرد و میفهمید

آن طرف پنجره تاریکی شب را درخشیدن برق روشن میکرد و

سکوت شبانگاه را صدای رعد از هم میشکست.

انگار کلمات دعا با حالت طبیعت یکی شدند

 و در جانم معنا گرفتند.

"الحمدلله الذی من خشیته ترعد السماء و سکانها

وترجف الارض و عمارها

و تموج البحار و من یسبح فی غمراتها"

دیگر نمیتوانستم ادامه دهم.

نیرویی مرا به آن طرف پنجره میکشید

در حالی که اشک بی وقفه پهنه صورتم را خیس میکرد

به ایوان خانه رفتم.

باران با شدت هر چه تمام تر در حال باریدن بود

باد به سرعت میوزید

 و ابرها گویی از خشم سرخ شده بودند و

صدای غریدن ابرها ترس را در عمق وجودم تندیس میکرد

هیچوقت اینگونه تصویر پریشان و دلهره آوری

در قاب پیش روی چشمانم ندیده بودم.

به خودم میلرزیدم اما پای رفتن نداشتم به داخل خانه

آنجا که گرم بود و از ترس این بیرون هم خبری نبود

میلرزیدم و از این لرزیدن می آموختم

آنچه دقایقی پیش زمزمه میکردم.

شکر خدایی را که از ترسش آسمان و ساکنانش میغرّند

با چشمان خودم میدیدم تبلور این حقیقت را

در تابلویی که خدا در آسمان آن شب کشیده بود

میدیدم غرش وحشتناک آسمان را

شکر خدایی را که از ترسش بلرزد زمین و آباد کننده هایش

و گویی واقعا زمین میلرزید و من میلرزیدم

شکر خدایی را که از ترسش دریاها مواج میشوند و

هر چه شناور در گودیهای آن است.

گویی زمین و آسمان به هم ریخته بود

و این فراز از دعا را به کام جانم میچشانید.

چنان چشیدنی که کنون نیز هر گاه اسمان میغرد

کلمات روح بخش این دعا بی اختیار بر زبانم جاری میشود

و حس ان شب دیگر بار تمام وجودم را میلرزاند

از عظمت افریدگاری چنین مقتدر

که همه آفریده ها در برابر قدرت وقهرش

سر تسلیم فرود می اورند.

هر انچه در اسمانها و زمین و میان انهاست

از هیبتش به خود میلرزند و میترسند.